کدامیک را سخت تر می کشم…؟
خیلی وقت است فراموش کرده ام…
کدامیک را سخت تر می کشم…؟
رنج!
انتظار!
یا نفس را...

خیلی وقت است فراموش کرده ام…
کدامیک را سخت تر می کشم…؟
رنج!
انتظار!
یا نفس را...
آخرین بار ڪه من از تهِ دل خندیدم علتش پـول نبود
انعڪاسِ جُوڪ هر روز نبود علتش، چهرهیِ ژولیدهیِ یڪ دلقڪ,
یا زمین خوردن یڪ ڪور نبود ...
من بهِ « من » خندیدم ڪه چو یڪ دلقڪ ِگیج نقش یڪ خنده به صورت دارم و دلم میـــگرید ...!
باید رفت حتی با ترس !
وقتی مطمئن از ماندن نیستی ، رفتن یقین است …
قلب ، مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند،
دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند،
قلب ، لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود،
و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب؟ راستش نمی دانم چیست!
اما این را می دانم که
فقط جای آدمهای خیلی خوب است!
چهارشنبہ بــود
مـن نآم تمآم نیمڪــت ها رـا
چهارشنبـہ اے گذاشتم ڪــہ نیآمــدے
چاے سرد شــב
چهارشنبـہ بوב...
تلخ تر شــבم
چهارشنبـہ بوב...
حتے چهارشنبـہ بوב کــﮧ ازڪـنــار هم گذشتیم
و من ازخــانـہ دورتـر شــבم
از چهــارخــانـہ پیرـاهنتــــ
هنــوز فـڪــر مے ڪــنم
مے توـانستــم
بــاچهارشنبـہ و تــو
عڪــس هاے یادگــارے خوشحـال بگیرم
هنــوز هـ م فـڪــر مے ڪــنم...