بازی ساده...
با یه بازی ساده ممکنه ،
تنها کسی رو که دارین ،
برای همیشه از دست بدین ...
....به همین راحتی ....
آزار می دهد زندگی ....
وقتی درد درونم را میدانم! اما ...
راهی جز صبر ندارم...
حس می کنم تمام نوشته هایم تکراری ِ تکراری اند !
بی چاره این کلمه ها هم خَسته شده اند
انقدر که از نبودنَ ــت حرف زده اند !
چنـב وقتیست
هر چـہــ مـے گرבم
هیچ פــرفے بهتر از سڪـوتــ پیـــבآآ نمے ڪنم ...
نگاـهــم اما ...
گاهــے פــرف مے زنـــב...
گاهـــے فریاב مے ڪشــــב...
و مـــטּ همیشـہ بـہ בنبال ڪـســے مــے گرבمـــ
ڪـہــ بفهمــב یڪ نگاـہـ פֿـستــــہـ
چـہــ مــے פֿـواـهـב بگویـــב ...
دیشب یه خواب بد دیدم، نیمه شب هراسون بیدار شدم و روی تختم نشستم...چند لحظه که گذشت تازه فهمیدم خواب بودم و کمی حالم بهتر شد...وقتی دوباره سعی کردم بخوابم مسبب پریشونی هامو واگذارش کردم به خدای عالم....
دوباره خوابیدم و این بار خوابی متفاوت دیدم...پدرم که سالها پیش فوت کرده تو خوابم زنده و سرحال بود و دیدم که مادرم آش نذری پخته و با پدرم رفتیم که آش ها رو پخش کنیم و حتی مادرم تو خواب بهم گفت: سهم شوهرمو کنار گذاشته(البته شوهری که دیگه نیست!)...توی خوابم (ع) رو دیدم که حلقه ی ازدواج دستش کرده و تو خواب به خودم می گفتم: حتمن حلقه مربوط به همون دختره ست!...با کنجکاوی به دستش خیره شده بودم ولی حلقه همونی بود که من خریده بودم!...توی خوابم بهش گفتم: چرا اینجوری کردی آخه؟!!!! گفت: کاری نکردم!
خلاصه ش اینکه : تا صبح درگیر بودم با خوابای این مدلی...
خدایاااااااااا کی این پریشونی هامو ازم می گیری؟!..... دلم گرفته!