بازی ساده...

مراقب باش !
با یه بازی ساده ممکنه ،
تنها کسی رو که دارین ،
برای همیشه از دست بدین ...
....به همین راحتی ....

[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:45 AM ] [ ]
[ ]

راهی جز صبر ندارم...

 

آزار می دهد زندگی ....

 

وقتی درد درونم را میدانم! اما ...

 

راهی جز صبر ندارم...

 

 

 


[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:42 AM ] [ ]
[ ]

تنهایی‌...

تنهایی‌ مقدس است
باید به آن احترام گذاشت
چرا که از هر جای این زندگی‌ بیرون بیایی
آخرین ایستگاه تو
همین تنهایست
که همیشه سر قرار مانده
و من این تنهایی‌ را تا ته تنهایی‌ به دوش می‌‌کشم
که تنها سایبان بی‌ کسی‌ام هست
و بی‌ منت همیشه با من است...

[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:41 AM ] [ ]
[ ]

بعضی‌ حرفها را باید شنید...

بعضی‌ حرفها را باید شنید
کلمه به کلمه آن را بارها و بارها مرور کرد
تمرین کرد یاد گرفت
عشق را، وفا را، گذشت را
اما این روزها
حرفهای آدمها
صد من یک غاز شده
که مدام روی سمفونی اعصابت
رقص نا معلوم می‌‌زند و
درمانت نمی کند...

[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:40 AM ] [ ]
[ ]

کلمه ها هم خَسته شده اند...

حس می کنم تمام نوشته هایم تکراری ِ تکراری اند !
بی چاره این کلمه ها هم خَسته شده اند
انقدر که از نبودنَ ــت حرف زده اند !

 

 


[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:39 AM ] [ ]
[ ]

کــاش مَن دیگــَری بودم…

کــاش مَن دیگــَری بودم…
مــی نشستمــ روبِـروی خـودَم

ســر تــا پـــا گــوش مـی شدَم…

تــا ببینَم حـَرفـــ حسابَم

[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:37 AM ] [ ]
[ ]

گاهی که دلم برایت تنگ می شود ،..

 

گاهی اوقات ،
که دلم برایت تنگ می شود ،

در اتاق را می بندم ،
و صدای موزیک را بلند میکنم ،
و آنقدر به سینه ام مشت می کویم ،

تا دلم به غلط کردم بیفتد و دیگر تنگت نشود. .

[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:36 AM ] [ ]
[ ]

باریدم و دل بریدمـــــ....

بوی مرده ای میدهم که
دوست داشتم بیشتر زنده باشم
با احتیاط بخوانید سطر به سطر شعرم
سطح شعرم لغزنده ست بس که باریدم و نوشتم ... باریدم و دل بریدمـــــ....
(مخاطب خاص)

[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:33 AM ] [ ]
[ ]

نگاهـہ פֿـستــــہ...

چنـב وقتیست   
  
هر چـہــ مـے گرבم
  
  
هیچ פــرفے بهتر از سڪـوتــ پیـــבآآ نمے ڪنم ...
  
  
نگاـهــم اما ...
  
  
گاهــے פــرف مے زنـــב...
  
  
گاهـــے فریاב مے ڪشــــב...
  
  
و مـــטּ همیشـہ بـہ בنبال ڪـســے مــے گرבمـــ
  
  
ڪـہــ بفهمــב یڪ نگاـہـ פֿـستــــہـ
  
  
چـہــ مــے פֿـواـهـב بگویـــב ...


[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:31 AM ] [ ]
[ ]

خوابهای پریشون....

دیشب یه خواب بد دیدم، نیمه شب هراسون بیدار شدم و روی تختم نشستم...چند لحظه که گذشت تازه فهمیدم خواب بودم و کمی حالم بهتر شد...وقتی دوباره سعی کردم بخوابم مسبب پریشونی هامو واگذارش کردم به خدای عالم....

 

 

دوباره خوابیدم و این بار خوابی متفاوت دیدم...پدرم که سالها پیش فوت کرده تو خوابم زنده و سرحال بود و دیدم که مادرم آش نذری پخته و با پدرم رفتیم که آش ها رو پخش کنیم و حتی مادرم تو خواب بهم گفت: سهم شوهرمو کنار گذاشته(البته شوهری که دیگه نیست!)...توی خوابم (ع) رو دیدم  که حلقه ی ازدواج دستش کرده و تو خواب به خودم می گفتم: حتمن حلقه مربوط به همون دختره ست!...با کنجکاوی به دستش خیره شده بودم ولی حلقه همونی بود که من خریده بودم!...توی خوابم بهش گفتم: چرا اینجوری کردی آخه؟!!!! گفت: کاری نکردم!

خلاصه ش اینکه : تا صبح درگیر بودم با خوابای این مدلی...

خدایاااااااااا کی این پریشونی هامو ازم می گیری؟!..... دلم گرفته!


[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ 1:17 AM ] [ ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 20 21 22 23 24 ... 44 صفحه بعد