هی....
شبی مهتابی به قصر خیال من بیا تا از شوق دیدنت
دانه دانه اشک نیازم را زینت مژگانم کنم...
و آن را همچون ریسمانی بر گردنت بیاویزم!
شبی به قصر خیال من بیا! تا لباسی از مهتاب بر تنت
کنم و ماه را گویم به آستانت به سجده افتد
آن شب شهرزاد را گویم تا هزاران قصه در وصف تو گوید!
کاش به یاد آوری آن روز را که می گفتم من همه دلم...
همه احساسم!
و تو گفتی این دل و احساس را آتشکده ای کن
و بر من عاشق تر کن...
کاش به یاد آوری آن روز را که یکی بود یکی نبود!
او که بود تو بودی و او که نبود من بودم!
حالا که من آمدم تو می خواهی بروی ...
کاش صبر می کردی تا حجله ات را از پرنیان مهتاب می گستراندم...
به حرمت چشمان مهربانت به تعداد تمامی ستارگان شمع می افروختم!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: عشقیدل تنگی